
به گزارش ایسنا، پیکر این پدر سه شهید با حضور خانوادههای شهدا، ایثارگران، مسئولین اداری، کارکنان بنیاد شهید و امور ایثارگران کاشان و مردم کاشان در شهر قمصر تشییع و در کنار فرزندان شهیدش در امامزاده سلیمان قمصر به خاک سپرده شد.
محمد خاندائی قمصری دهم فروردینماه ۱۳۶۶، محمود خاندائی قمصری روز ۲۳ فروردینماه ۱۳۶۲ به شهادت رسیدند. همچنین طلبه شهید احمد خاندائی قمصری روز ۲۶ دیماه ۱۳۶۵ شهید و مفقودالاثر شد.
به گزارش ایمنا، حاج میرزا آقا خاندائی قمصری پدر معظم شهیدان گرانقدر محمد، محمود و احمد قمصری ۱۰ مردادماه جاری در سن ۸۱ سالگی و بر اثر بیماری دار فانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.
بر اساس این گزارش، پیکر پاک این پدر بزرگوار با حضور خانواده های معظم شهدا و ایثارگران، مسوولین کاشان و قشرهای مختلف مردم در قمصر تشییع و در جوار قبور مطهر فرزندان شهیدش در امامزاده سلیمان قمصر به خاک سپرده شد.
گفتنی است، شهید محمد خاندائی قمصری در ۴ فروردین ماه سال ۴۲ در قمصر کاشان به دنیا آمد، دانشجوی سال دوم رشته حسابداری بود که با عضویت در ستاد جذب و هدایت کمک های مردمی جهاد سازندگی، عازم جبهه شد و در تاریخ ۱۰ فروردین ماه سال ۶۶ در دارخوین به شهادت رسید.
شهید محمود خاندائی قمصری در تاریخ ۲۲ بهمن ماه سال ۴۵ در قمصر متولد شد. جوشکار بود و از طرف جهاد سازندگی به جبهه اعزام و در تاریخ ۲۳ فروردین ماه سال ۶۲ مفقود الاثر شد.
طلبه شهید احمد خاندائی قمصری هم متولد ۲۰ شهریورماه سال ۴۲ در قمصر بود که پس از اتمام تحصیلات راهنمایی، وارد مدرسه علمیه کاشان شد و از طرف بسیج به جبهه های جنگ اعزام جبهه شد و در تاریخ ۲۹ دی سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل شد.
برچسب ها:
شهیدان خاندایی ،
پدر شهید ،
مراجع: کاشان شناسی ، ایسنا ، ایمنا ، کاشان نیوز ،
روز یکشنبه 5 خرداد 92 در گذشت.
تشییع پیکر آن مرحوم:
دوشنبه 6 خردادماه ساعت 10 صبح از سپاه کاشان به طرف دارالسلام گلابچی
مجلش ترحیم:
دوشنبه 6 خرداد ماه ساعت 17:30 تا 19 عصر، مسجد قائمیه کاشان، خیابان امام خمینی (ره)
مجلش هفتم:
جمعه 10 خردادماه ساعت 17:30 تا 19 عصر، مسجد قائمیه کاشان، خیابان امام خمینی (ره)
نام خانوادگی: باغمیرانی (پدرمعظم شهیدان؛ محمد، حسین و علیاصغر و آزاده علیاكبر)
نوع ایثارگر: والدین شهدا
متولد 1302 است. پدرش دامدار بود و آنقدر خوشزبان بود كه او را عباس شیرینزبان میگفتند. هنگام اذان كه میشد، هرجا كه بود با صدای بلند اذان میگفت و همه را به نماز فرا میخواند. این عادتش به پسرهایش سرایت كرد و هنوز هم ماشاءالله هنگام اذان، هرجا كه باشد، اذان میگوید.
باغمیرانیها از طایفه بنیاسد هستند. طایفهای كه امامحسین(ع) و صحابهاش را بهخاك سپردند و سپس راهی ایران شدند و در «باغمیران» كه از روستاهای همجوار مورچهخورت اصفهان است، سكنی گزیدند. افتخار آنان این است كه روزگاری پدرانشان خدمتی به شهدای عاشورا كردهاند. این خاندان از حدود صد سال قبل به كاشان مهاجرت كردند و همچنان در آنجا زندگی میكنند.
ـ هنوز هم بین مردم ما، یك روح مذهبی حاكم است. كار میكنند. زندگی خود را دارند، اما علاقهشان به اهلبیت یك جور خاصی است. مثلاً خود من چوبدارم. گوسفند خرید و فروش میكنم و زیلوبافی را از بچگی یاد گرفتهام و هنوز هم ادامه میدهم. معمولاً هم یكی از پسرانم در این كار، همراه من است و كمكم میكند. اكثر بافتههای ما زیلوهای مسجد است كه معمولاً به آن زیلوی خطدار میگوییم؛ یعنی در حاشیهی آن، اسم مسجد را همراه با سال قمری میبافیم و بنا به تقاضای سفارشدهنده، مثلاً مینویسم؛
سنهی 1385 زیلویی را با پنج نفر دیگر بافتیم و وقف مسجد حضرت رسول(ص) كردیم تا از مسجد خارج نشود، مگر برای تطهیر.
ماشاءالله كودكی پررنجی داشت. پدرش به دلیل تنگی معیشت، نمیتوانست شهریهی مكتبخانه را كه ماهی دو ریال بود،بدهد و او به ناچار از هشت سالگی كنار دست مادر نشست و زیلوبافی آموخت. مادرشهم زنی عفیفه و مذهبی بود. او هنگام آموزش زیلوبافی، روضه میخواندو بر مصائب ائمه اشك میریخت.شاید همین رفتار او بودكه عشق به ولایت و ائمه را در قلب ماشاءالله ایجاد كرد.بهگونهایكه همه بافتههایش برای مسجد بود.
ـ شصت سال زیلو بافتم. همه سی سال كار می كنند و بازنشسته می شوند. من دو تا سی سال را فقط زیلو بافته ام و كار كرده ام.
به دلیل اینكه نمیخواست خدمت سربازی را زیر لوای حكومت پهلوی انجام دهد، از رفتن به خدمت نظام وظیفه میگریخت.
وقتی ازدواج كرد، او را برای سربازی فرا خواندند و باز هم نرفت تا اینكه او را به اجبار بردند و مدتی بعد، معاف شد. همان وقتها بود كه پدرش مبتلا به بیماری شد. او را به تهران آوردند تا مداوا شود كه نشد و فوت كرد و او را در قبرستان «مسگرآباد» بهخاك سپردند.
ماشاءالله همزمان با چوبداری و زیلوبافی در جلسات مذهبی و سیاسی مسجد هم شركت میكرد. بعد از هر نماز، گروهی از جوانان گرد هم مینشستند و با پیشنماز، از اوضاع اجتماعی و سیاسی كشور سخن میگفتند و او اندك اندك با نام خمینی و عقاید و افكارش آشنا شد.
ـ قبل از تبعید امام(ره) در قم با ایشان آشنا شدم. هر بار كه میرفتیم قم به زیارت، سری به ایشان میزدیم. پشتسر آقا نماز میخواندیم. پای صحبتهای ایشان مینشستیم و استفاده میكردیم. بعدها كه انقلاب پیروز شد، همسرم بچهها را برای زیارت حضرت معصومه(س) میبرد قم.
بعد به گوشهای كه حضرت امام(ره) درس میداد، میرفتند و ساعتها منتظر میماندند تا موقع خروج امام از فیضیه، بچهها آقا را ببینند و اگر بشود، بروند نزدیك و آقا دستی به سر آنها بكشد. شاید همین عشق و علاقهی من و همسرم بود كه باعث شد پسرانم مومن و متعهد بار بیایند و بعدها راهی جبهه شوند.
سه پسر ماشاءالله در منطقهای جنگی شهید شدند و پسر دیگرش علیاكبر در عملیات رمضان در روز سیویكم تیر 1361 به اسارت عراقیها درآمد. عصای دستش فقط یك پسر مانده بود كه او هم گاهی تنهایش میگذاشت و روانهی جبهه میشد. او خبر اسارت پسر را از رادیو عراق شنید. اول باور نمیكرد، اما دیدار او صورت نگرفت و پسر برنگشت، دانست كه خبر راست بوده است. چهار ماه بعد اولین نامهی علیاكبر رسید و «ماشاءالله» همچون «یعقوب(ع)» از دوری او اشك میریخت.
آنقدر برای دیدارش اشتیاق داشت كه پس از آزادی علیاكبر، اتفاق عجیبی افتاد:
ـ وقتی برگشت، به محض اینكه دیدمش، اشك به چشمهایم فشار آورد. رگ یكی از چشم هام پاره شد و كاملاً نابینا شدم.
او هیچ گاه بر شهادت پسرانش بیتابی نكرد. وقتی پیكر هر سه پسرش را آوردند، به دیدار آنها نرفت و گفت: «من پسرانم را در راه خدا دادهام. نمیخواهم بالای سر كشتهی راه خدا اشك بریزم و اجرم را ضایع كنم.»
جلسه شورای اداری شهرستان کاشان در سال 1387 شاهد مراسم ویژه و غرورآفرین اهدای نشان ایثار توسط مرتضی تمدن مشاور رییسجمهوری به پدر شهدای والامقام باغمیرانی بود . در این مراسم كه با حضور مرتضی تمدن مشاور رییسجمهوری، حاجی فرمانداركاشان، معقولی رییس بنیاد شهید و دیگر مسئولین ادارات و نهادهای دولتی برگزار شد فرماندار كاشان نیز به نشانه احترام و تكریم بر پیشانی پدر شهدای والامقام باغمیرانی بوسه زد.
رییس جمهور نیز پیش از این از پدر شهدای باغمیرانی تجلیل بعمل آورده بود.
فرازی از وصیت نامه شهید حاج حسین باغ میرانی:
ای کسانیکه از این مکان می گذرید بروید اسلام را مطالعه کنید وقتی شناخت پیدا کردید برای دفاع به پاخیزید و به گفته ولایت فقیه زمانتان، مال و جان را فدای اسلام کنید.ردیف | نام | نام خانودگی | نام پدر |
محمد | باغمیرانی | ماشاالله | |
حسین | باغمیرانی | ماشاالله | |
علی اصغر | باغمیرانی | ماشاالله |
برچسب ها:
شهیدان باغ میرانی ،
شهید محمد باغ میرانی ،
شهید حسین باغ میرانی ،
شهید علی اصغر باغ میرانی ،
حاج آقا ماشاالله باغ میرانی ،
مراجع: دارالسلام ، ناظمی ، مادری برای هشت شهید ،
๑۩۞۩๑گفتی كه شهید، زنده جاوید است๑۩۞۩๑یارب! ز تو عمرِ جاودان میخواهم๑۩۞۩๑
نوع مطلب :اخبار شهدای کاشان ،سُرور اعظم باکوچی ملقب به سپیده کاشانی، فرزند حسین، در مردادماه سال 1315 شمسی در كاشان به دنیا آمد ... و در یازده سالگی اولین شعر خود را سرود. سپیدة كاشانی از سال 1347 همكاری خود را با مطبوعات كشور آغاز كرد. پس از آن، بیشتر مجلههایی كه صفحات ادبی پرباری داشتند، اشعار او را به چاپ رساندند.
در روزهای پرشور انقلاب اسلامی، از شعرهای او برای ساختن سرودهای انقلابیاستفاده شده بود:
به خون گر كشی خاك من، دشمن من
بجوشد گل اندر گل از گلشن من
تنم گر بسوزی، به تیرم بدوزی
جدا سازی ای خصم، سر از تن من
كجا میتوانی، ز قلبم ربایی
تو عشق میان من و میهن من
مسلمانم و آرمانم شهادت
تجلّیِ هستیست، جان كندن من
مپندار این شعله افسرده گردد
كه بعد از من افروزد از مدفن من
نه تسلیم و سازش، نه تكریم و خواهش
بتازد به نیرنگ تو، توسن من
كنون رود خلق است دریای جوشان
همه خوشة خشم شد خرمن من
من آزاده از خاك آزادگانم
گل صبر میپرورد دامن من
جز از جام توحید هرگز ننوشم
زنی گر به تیغ ستم گردن من
بلند اخترم، رهبرم، از در آمد
بهار است و هنگام گل چیدن من
سپیدة كاشانی، در همان روزها و زمانی كه هجوم دشمن به خاك وطن و آغاز جنگ تحمیلی نزدیك بود، در گفتگویی كه با مجله «سروش» انجام داد، گفت: «امروز موقع آن رسیده كه دیگر شعر را بهعنوان یك سلاح تیز و برّنده جدی بگیریم... شعر امروز ما میتواند با مروری در آیات قرآن، انقلابی به وجود آوَرَد، و از این دریای یگانه، گوهرها برگیرد.»
هنوز كمتر كسی آغاز جنگ را باور داشت. هیاهوی بی امان زندگی، هر صدای دوری را خاموش میكرد. اما، در آن گفتگو، سخن از ارزشهای والایی به میان آمده بود كه هر خوانندهای را به اندیشیدن وامیداشت: «سوده، شاعرة عرب، كه شیفتة عدالت حضرت علی علیهالسلام بود، در بسیاری از جنگها در ركاب مولای خود حركت میكرد و با اشعار حماسیاش، سربازان اسلام را تشویق میكرد... پروین اعتصامی، در نجابت و حیا و در بلندی اندیشه و شیوایی سخن، كمنظیر بود.»
او بارها به همراه پسرش در جبهههای جنگ حضور یافت و از نزدیك، مقاومت و ایثار رزمندگان دلیر و باایمان اسلام را دید. گاه تا هفتهها در آنجا ماند و برگ برگ دفتر عاشقی را كه آنها ورق میزدند، دید و دریافت. شجاعت و بیباكیش گاه آنچنان بود كه فرزند جوانش را به غبطه وامیداشت.
شعلههای آتش جنگ فرو نمینشست. لشكر خصم، دریایی بیپایان بود و سراسر، موجهای سهمگین و ویرانگر. در دفاع از وطن، نوجوانان و جوانان، در كنار كهنسالان و پیران سپیدمو، تنها را چون ساحلی صبور سپر كرده بودند. هر سو هنگامة نبرد بود و لجة خونهای پاك. آنها سرودی جاویدان را سر داده بودند كه خاموشی نداشت.
مادر و فرزند، از خرمشهر، هویزه و پادگان حمید دیدار كردند. سپس به سوی سنگرهای «كوت شیخ» راه پیمودند، تا به شهر سوسنگرد و بستان، كه آماج گلولههای دشمن شده بود، قدم بگذارند.
سپیدة كاشانی، در روزهایی از سال 1367 و در گرمای ماه دوم تابستان همان سال، با دیدار نوجوانانی كه از نبردی پیروزمندانه بازمیگشتند و در آستانة پایان تجاوز دشمن، سرود «سپاه محمد(ص)» را به آنها هدیه كرد:
برادر شكفته گل آشنایی
فرو ریخت دیوارهای جدایی
به یاران اسلام بادا مبارك
طلوع دگر بارِ این روشنایی
قیامی است قائم به آیات قرآن
عبادی است مُلْهِمْ ز عشق خدایی
به میدان درآییم بازو به بازو
بتازیم تا فجرِ صبحِ رهایی
سپاه محمد(ص) میآید، سپاه محمد(ص) میآید ...
سپیده كاشانی در مورد شعر دفاع مقدس این گونه می گوید:
«شكوهمندترین درای عشق و شهادت و پایداری برای استقرار عدل و مساوات در جهان در شعر این دوره به صدا درآمد، درایی كه حرمت خون بی گناهان را پاس داشت، درایی كه طنینش عظمت عدالت و باور مساوات و برابری را در جای جای سرزمین های سوخته و رنج دیده اسلامی و غیراسلامی فریادگر بود، درایی كه در سپیده ترنم آزادی، قیام منظومه عشق بود، قیام شقایقهای عاشق بود، بالندگی شجره طیبه معرفت، عقیده، پایداری بود كه در خون بهترین گل های این سرزمین ریشه بست.»
او، بیدریغ از بزرگان دین و علم و ادب یاد میكرد و شعرهایی تازه در تجلیل از آنها میسرود.
در هنگام بازگشت رهبر و بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران، لبهایش این شعر را زمزمه كردند:
چارده قرن بسی گُل وا شد
از یكی روحِ خدا پیدا شد
گلی آزاده ز صحرای خمین
خونش آمیخته با خون «حسین»(ع)
گل صد برگِ خِرد، پَرافشان
آمد و آمد و آمد چون جان
آمد و داروی بیماران شد
چلچراغ ره بیداران شد
شد ز آزادگیاش سرو خجل
چون به پا خاست، نگون شد باطل
چه تلخ و ناگوار بود آن شبی كه زمان فراغ امام آمده بود:
وامصیبت، وامصیبت، وایِ ما
ناله میریزد كنون از نای ما!
وا اماما، شعله در خرمن زدی
آتشی سوزنده در دامن زدی
مهربانِ ما، شدی نامهربان
ای امام عاشقان و عارفان!
گفته بودی یارِ مایی ای امام
خود نكردی رسمِ یاری را تمام
دیدمت آن سوی مه پنهان شدی
در حریم كبریا مهمان شدی
آخِرْ ای جان، داغ ما را مرهمی
كس نبیند اینچنین سنگین غمی
ماه ما، افتادهای اندر محاق
بعد از این، ما و غم و ذكر فِراق
در سال 1370 و زمانی كه تصمیم گرفته بود پس از هیجده سال كه از چاپ اولین كتابش میگذشت، دومین مجموعه اشعار خود را جمعآوری و منتشر كند، احساس بیماری و ناتوانی به سراغش آمد. پس از مدتی كوتاه، از بیماری خود، كه سرطان بود، اطلاع یافت.
مادر، شانه به شانهاش میآمد. همان چادر مشكی را به سر داشت كه پدر در آخرین سفر برایش آورده بود. همان چادر مشكی تمیز و معطری كه در شمیم خوشِ گل سرخ پیچیده شده بود و از سالها پیش، سپیده آن را به یادگار داشت.
هنگامی كه از علاجناپذیری بیماریاش مطمئن شد، مرگ زیبا و همراه با سربلندی را برگزید. در همان روزها، به همراه اعضای شورای شعر، به كشور تاجیكستان سفر كرد. پس از بازگشت، به درخواست پزشك معالج خود، در بیمارستان بستری گردید.
در سال 1371 و در پاییزی غمانگیز، برای تكمیل معالجه، به كشور انگلستان اعزام شد. در آن دیار، غمِ دوری از دختر بزرگ و مهربانش، سودابه، را نداشت. در بیمارستان بزرگی بستری شده بود تا در نوبت تعیینشده و پس از تهیه كلیه، عمل جراحی لازم انجام گیرد. اما پیش از مهلت تعیینشده و پس از چند ماه انتظار، دفتر زندگیاش برهم آمد!
«در مجلسی كه ترتیب خواهید داد از تمام دوستان و آشنایان بخواهید كه مرا ببخشند و حلال كنند. اگر در مدت زندگی جسارت كردهام، از آنها صمیمانه امید بخشش دارم. دعا كنید من با اجر شهادت از دنیا رفته باشم!
معبود تویی، از تو امان میخواهم
زان چشمة سرمدی، نشان میخواهم
گفتی كه شهید، زندة جاوید است
یارب، ز تو عمرِ جاودان میخواهم»
دیگر گلدان شمعدانی كه سپیدة كاشانی آن را با خود از زادگاهش به تهران آورده بود، عطرافشانی نمیكرد. زمستان بود. در سكوت شب، دست باد، گلدان شمعدانی عطری را بر زمین انداخته و شكسته بود...
محل خاكسپاری این شاعره پارسا، مقبرة 953، جنب قطعه 26 بهشت زهرا(س) ست.
جز كتاب «پروانههای شب»، كه در سال 1352 به چاپ رسید، و اضافه بر چهل سرود ماندگار، كتابهای دیگری از او منتشر شده است، كه به قرار ذیل است:
هزار دامن گل سرخ؛ حوزة هنری سازمان تبلیغات اسلامی؛ 1373
سخن آشنا؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ 1373
آنان كه بقا را در بلا دیدند؛ حوزة هنری سازمان تبلیغات اسلامی؛ 1375
گزیدة آثار؛ انتشارات نیستان؛ 1380
روحش شاد، و
قرین رحمت الهی باد!
برچسب ها:
سپیده کاشانی ،
آنان که بقا را در بلا دیدند ،
لاله کویری ،
بانوی پروانه ها ،
پروانههای شب ،
هزار دامن گل سرخ ،
سخن آشنا ،
مراجع: کی آشیان ، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ، بانوی پروانه هاو لاله کویری ، اختر برج ادب ، تبیان ، حکایت آنان که بقا را در بلا دیدند ، شنیدن سرودهای انقلابی ،
سالی گذشت و یاد تو
در خاطرم تصویر شد
داغ تو زخم ما، ولی
در چشم دشمن تیر شد
یک مصطفی دادیم ما
صد مصطفی تکثیر شد[1]
روشن شدیم از بعد تو
تازه دل ما شیر شد
نوبت به ما کی می رسد
وقت شهادت دیر شد
اشعار فوق توسط آقای جابر عابدی (خادم کاشانی) در حاشیه محفل سالگرد شهید مصطفی احمدی روشن در 19/10/91 سروده شده است.
برچسب ها:
شهید مصطفی احمدی روشن ،
صد مصطفی تکثیر شد ،
مراجع: آشنای غریب ، شهید مصطفی احمدی روشن ،
روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ...
جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ...
*
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم:
- می رم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟!
ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.
می رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازی در را باز می کند و داخل می شوم. کامیون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که می گیرم پیدایش می کنم. در حیاط پشت دارد ترتیب قرارگرفتن شهدا را درکامیون وارسی می کند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو می روم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب می کند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم می افتد، با خنده ای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، می گوید:
- این وقت شبم ول نمی کنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟
- خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ...
با تعجب می گوید:
- برای چی؟
تا می گویم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خنده ای می کند و می گوید:
- وقت گیر آوردی ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟
و نمی شود.
سرشان بدجوری شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمی بخشد، ناکام و شکست خورده برمی گردم خانه. خیلی حالم گرفته می شود. بغض گلویم را می خراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. می گویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس می تواند باشد. هاتفف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ...
*
چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود می آمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس می خواست اولین نفری باشد که بدن شهید را می بیند. لب ها می جنبیدند. همه ذکر می گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، بر سنگر دیده بانی پاسگاه30 فکه در احتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپه ها فرومی رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را می کند، با خود می گفتم:
حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟
ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم.
*
دو روزی از وعده ای که حاجی بیرقی داده، می گذرد. هرچه اصرار می کنم، ثمری نمی بخشد. هزار صلوت نذر می کنم. و این آخرین سلاح درماندگی ام است.
صبح است و یک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را می کشم یک گوشه و می گویم:
- پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟
می خندد و می گوید:
- من که به کسی قول ندادم!
رنگین هم می اندازد گردن حاج بیرقی و می گوید:
- هر چی که حاجی بگه.
آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمی خندد! بدجوری حالم گرفته می شود. دست از پا درازتر می خواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست.
می گویند یکی از آنها را می خواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد می شود. حتما باید او را ببینم.
*
آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی می تابید. عرقِ صورت ها با چفیه پاک می شد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدایش می زنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار می کرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود:
گُلی گم کرده ام می جویم او را به هر گُل می رسم می بویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان به آب دیدگان می شویم او را
هربار پاکت بیل میان گُل های کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه می کردم.
چشم هایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف می زدم. از خاطراتش می گفت ...
ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم:
- علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ...
به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کرده ایم.
آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزش مندترین چیز را یافته اند، خاک ها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربه ای به استخوان ها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زنده ای را از زیرخاک بیرون می آورند. به شایعات و چرت و پرت هایی که در شهر و حتی بین بچه های خودی رواج داشت، نمی آمد. باید دید تا فهمید.
جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
*
گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمیکنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی می گوید:
- روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن.
ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب می خواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته می شود. سه چهار روز است می آیم و می روم، ولی سعی می کنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچه هایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را می کاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟
دیگر واقعا ناامید شده ام. آخرش حاج بیرقی راضی می شود و به آشنا می گوید:
اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشون شون بده. بذار اینم عکس بگیره.
کلی خوشحال می شوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن می شویم. سر از پا نمی شناسم. آشنا جلوتر می رود و درِ سردخانه را باز می کند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را می پرسم، جواب می گیرم:
- از بس بچه ها می آیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ایم.
دوتابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج می شوند. در ندارند، فقط روی شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو می روم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر می گوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار می زنم. الله اکبر!
چهره ای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر می شود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر می گوید. یک لحظه احساس می کنم تابلوی نقاشی ای جلویم پرده برداری می شود! گیج و مبهوت می شوم. مقابلش زانو می زنم. جلوتر می روم. گلعلی بابایی می گوید:
- مگه نمی خوای عکس بگیری؟
یادم می اندازد! سریع دوربین را آماده می کنم. از پشت ویزور دوربین هم می شود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربین قرار می دهم، راضی نمی شوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را می زنم، قدمی جلوتر می روم. و بازعکس دیگر.
*
محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاک های منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛ ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسه ای پارچه ای سفید بردوش می کشید، رو به محل کشف، ادای برنامه های روایت فتح را درآورد و آوینی وار گفت:
- ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه باک. هر چه خودت می خواهی ..!
*
حاجی بیرقی می گوید:
- این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانواده های شان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم.
گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار می زند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم.
ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.
عکس پشت عکس. سیر نمی شوم. رویش را می بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش می کشم. سرگرم او هستم. سربازها می روند .فقط من می مانم و گلعلی بابایی. کلی صفا می کنیم. سعی می کنم از هر زاویه ای عکس بگیریم.
نیم ساعتی که می گذرد، آشنا می آید و می گوید:
- کارتون تموم نشد؟ بازم می خوای عکس بگیری؟
و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش می دهم. بار دیگر پرچم را کنار می زنم و نگاهی و بوسه ای دیگر. هردو را می گذارند داخل سردخانه. می خواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن می شود. رو می کند به آشنا و می گوید:
- پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید.
جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه.

درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید:
- هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت.
نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند.
خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ...
و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید.
برچسب ها:
شهید عبدالله علائی کاشانی ،
مراجع: حمید داوود آبادی ،
شهدا و مجروحان کاشانی انفجار تروریستی عراق
نوع مطلب :شهدای کاشان از نگاه آمار ،اخبار شهدای کاشان ،مدیرکل عتبات عالیات سازمان حج و زیارت اسامی شهدا و مجروحان حادثه تروریستی عراق را تشریح کرد: شهید سید محمد پازهبان، شهیده معصومه دانشوری نصرآبادی و شهید مسعود علیزاده حلاجی از شهدای این حادثه هستند.
وی به اسامی مجروحان این حادثه اشاره کرد و گفت: سیدحسین پازهبان، طاهره حسینی نصرآبادی، حسن مزروعی نصرآبادی، فاطمه مزروعی نصرآبادی، حسام سلمانی نصرآبادی، اسماعیل حاجیخانی، اکرم محمدی زشتنوئی، فاطمه حمامی نصرآبادی، عارف جمالی و احمد جانجانی از مجروحان این حادثه هستند. اخوان تصریح کرد: خوشبختانه حال مجروحان خوب و کسی در شرایط وخیم نیست.
به گزارش ایرنا، در آیین تشییع این شهدا که عصر جمعه 12 آبانماه برگزار شد مردم دارالمومنین کاشان و همچنین سفید شهر پیکر سه شهید حادثه تروریستی کشور عراق را تشییع کردند.
در این مراسم مردم سفید شهر از توابع شهرستان آران و بیدگل پیکر شهیدان (سید محمد پازهبان) و (معصومه دانشوری نصرآبادی) را از میدان امام حسین (ع) تا گلزار شهدای این شهر بر دوش خود تشییع و به خاک سپردند.
همچنین پیکر شهید (مسعود علیزاده حلاجی) از محل نماز جمعه کاشان تا میدان پانزده خرداد تشییع و در گلزار شهدای این شهرستان به خاک سپرده شد.
در حادثه تروریستی حمله به یک اتوبوس زائران ایرانی در جریان زیارت از حیمین سامراء در روز شنبه ششم آبان ماه جاری، یازده نفر مجروح و سه نفر از زائران عتبات عالیات به شهادت رسیدند. این اتوبوس حامل زائرانی از شهرستان های کاشان و آران و بیدگل بود.
او که همیشه در کارهای فرهنگی کانون امام رضا ع دلسوزانه قدم برمی داشت و همواره پیشقدم بود این بار و در آستانه محرم به ندای ثارالله لبیک گفت.
شهید مهندس مسعود علیزاده حلاج از اعضای فعال و متعهد کانون دوچرخه سواران امام رضا ع کاشان بودند که از اوایل تاسیس کانون با اینکه نوجوان بود همراه با برادرش سعید در برنامه های کانون شرکتی فعال داشت و چندین بار کاروان دوچرخه سوارای امام رضا ع را همراهی نمود.
امسال نیز خیلی دلش می خواست همراه با دوچرخه سوارن مسیر عشق را رکاب بزند ولی مسئولیت او در حل و فصل مشکلات مردم در سنگر موسسه مهر امام رضا ع او را در کاشان نگه داشت .
مسعود در برنامه ریزی و برگزاری جشن امام رضا ع تلاش زیادی انجام داد و شاید این آخرین حضور او در برنامه های فرهنگی کانون با مهر تائید اهلبیت زیبایی امضای شهادت را برایش رقم زد.
روحش شاد و در جوار آقا اباعبدالله (ع) قرین رحمت باد.
برچسب ها:
شهدای کربلا ،
حادثه تروریستی ،
شهید پازه بان ،
شهید دانشوری ،
شهید علیزاده ،
مراجع: شفاف ، مشرق ، خبر فارسی ، آموزش و پرورش کاشان ، بی سر و سامان ، اطلاعات ، گمنام ، کانون دوچرخه سواران امام رضا ع کاشان ،
پاتوق کتاب بهشت
کتابفروشی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در کاشان
آدرس: کاشان، خیابان 22 بهمن، مقابل درب ورودی شرکت نفت
متصدی: آقایان احمد قربانعلی زاده، سعید آستانه
تلفن: (0361)4457577
برچسب ها:
پاتوق کتاب ،
این روزها مدینهی منوره و مسجدالنبی میزبان مادر چهار شهید دفاع مقدس است که روزی برای دفاع از دین رسولالله و سرزمین محبان آل او، چهار فرزند برومندش را خدمت سید جوانان اهل بهشت روانه کرد و حالا به دیار قربانگاه منیت آمده است تا زمین و زمان را شرمندهی بزرگی خویش سازد.
محسن که یک دست و یک پایش را در جبهه از دست داده بود، در 23 سالگی در عملیات کربلای 5 در شلمچه، کربلایی شد. یک هفته بعد از شهادت او جواد 22 ساله به جبهه اعزام شد و تقدیر اینگونه رقم خورد که مراسم هفت محسن و چهلم جواد همزمان در یک مسجد برگزار شود. اصغر 16 ساله دیگر فرزند خانواده بود که برای حضوری یکماهه در جبهه از مادرش رخصت گرفت، اما پس از 9 ماه مشخص شد که همان شب اول به فیض شهادت نایل شده است. رضا اما که در عملیاتی مجروح شده بود و دیگر نمیتواست به جبهه برود، بهعنوان عضو رسمی سپاه برای پیشبرد امور جنگ به مأموریت میرفت که در یک روز عید فطر، حین مأموریت دچار سانحه شد و به دیدار برادرانش شتافت.
به گزارش خبرنگار اعزامی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) در مدینهی منوره، مادر شهیدان اصغر، محسن، جواد و رضا بارفروش که در یکی از هتلهای مسجدالنبی است و روز گذشته نیز نمایندهی ولی فقیه و سرپرست حجاج ایرانی با حضور در هتل محل اقامتش به تفقد از ایشان پرداخت،
مادر ۴ شهید برادران بارفروش در مدینةالنبی(ص) که اینک زائر خانه خداست، آرزوی عزت اسلام و ظهور امام زمان(عج) و سلامتی رهبر حکیم انقلاب را دارد.
به گزارش وصال به نقل از خبرگزاری فارس به نقل از پایگاه اطلاعرسانی نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت، مادر شهیدان «محسن، جواد، اصغر و رضا بارفروش» از شهدای 8 سال دفاع مقدس امسال برای بار پنجم در سفر معنوی حج تمتع حضور یافته و خبرنگار این پایگاه در مدینةالنبی(ص) مصاحبهای با این مادر صبور ۴ شهید که الگویش را امالبنین مادر ۴ شهید در کربلا میداند، انجام داده است.
گفتوگوی جذاب با مادر چهار شهید دفاع مقدس که این روزها در مدینه منوره مهمان حضرت رسول الله(ص) را بخوانید.
روایت نخست، سالهای دور: آن روز صبح، مادر دست بچههایش را گرفت و به مکتب برد، آقای معلم را صدا زد و گفت: بچههایم را برای درس خواندن آوردهام، اما شنیدهام شما چوبی داری که هر از گاهی بچهها را با آن تنبیه میکنی. آمدهام حجت تمام کنم، اگر قول میدهی دست روی بچههای من بلند نکنی، اسمنویسیشان کنم، قول میدهی؟ آقای معلم لبخندی زد و گفت: چشم! بچههای شما رنگ ترکه را به خود نمیبینند. خیال مادر راحت شد، به پسرانش گفت: بروید سر کلاس. هر کس نازکتر از گل به شما گفت، مادرتان را صدا کنید.
روایت دوم، سالهای نزدیک: مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی(ص)، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش میدید و بغض میکرد. سالها از شهادت آنان میگذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد. ناگهان دید که در باز شد و بچهها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت: خوش اومدین مادر به فداتون، کجا بودین؟ رضا لبخندی زد و گفت: سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم. مادر گفت : تبریک چرا؟ بچهها گفتند: شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم. بچهها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را. همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت: قربان میهمان نوازیات یا رسولالله!
روایت سوم، همین روزها: درست در طبقه دهم یکی از همین هتلهای مدینه، مادری به میهمانی پیامبر آمده که سالها قبل، چهار پسرش را به قربانگاه عاشقی برده و حجش را تمام کرده است. وقتی برای مصاحبه سراغ او رفتیم، فهمیدیم که کار بسیار دشواری پیش رو داریم. سخت است، خیلی سخت است که در چشمان مادری خیره شویم و از او بپرسیم: خبر شهادت فرزندت را چهطور شنیدی؟ وای اگر بخواهیم این سؤال را چهار بار تکرار کنیم. مادر چهار برادر شهید،محسن، جواد، اصغر و رضا بارفروش بخشی از داستان زندگیاش را برای ما تعریف کرد؛ داستان شهادت فرزندانش را. حرفهایش که تمام شد؛ گفت: شما نمیفهمید، من چه کشیدهام. کمی فکر کرد و دوباره تأکید کرد: نه، شما درک نمیکنید. پیرزن راست میگفت، ما نمیدانیم او با خدا چه معاملهای کرده است.
چهار سجده عشق
سجده اول
محسن یک دست و یک پایش را در جبهه از دست داده بود؛ یک روز مادر به او گفت: پسرم تو دیگر تکلیف نداری. فعلا برای مدتی قید جبهه را بزن. محسن جواب داد: درست که نمیتوانم مثل قدیم بجنگم، اما کارهای تدارکاتی را که میتوانم انجام بدهم. از مادر اصرار و از محسن انکار. در نهایت حاج خانم خندید و گفت: تو میخواهی کار خودت را بکنی، فقط مراقب خودت باش. محسن 23 ساله به مادر قول داد مراقب خودش باشد، اما زیر قولش زد. در عملیات کربلای 5 ، زیر آتش سنگین دشمن در شلمچه کربلایی شد. وقتی به حاج خانم خبر دادند، زیر لب «یا حسین» را زمزمه کرد و خطاب به محسن گفت: میدانستم برای خودت نقشهها کشیده بودی، شهادتت مبارک محسنم.
سجده دوم
همه مردم آمده بودند تا رزمندگان را بدرقه کنند. تازه یک هفته از شهادت محسن گذشته بود. مادر آمده بود تا جواد را بدرقه کند. رفت سراغ فرمانده و گفت: من تازه داغ دیده ام؛ هنوز جگرم از شهادت محسن میسوزد؛ مراقب آقا جواد باشید. جواد 22 ساله دست مادر را بوسید راه افتاد، اما حس مادرانه دروغ نمیگوید. یک روز که از خواب بیدار شد، سراسیمه سراغ رادیو رفت و شنید که رزمندگان، عملیات داشتهاند و چند نفری شهید شده اند. همان موقع رو به همسرش کرد و گفت: میدانم جوادم هم شهید شد. چند روز بعد، همان آقای فرمانده سراغ مادر آمد و گفت: شرمندهام مادر، باید زودتر به شما خبر میدادم، جواد چند روز پیش شهید شد، اما به خواب من آمد و گفت مادرم تازه داغ دیده، چند روز بعد خبرش کن. مادر گفت: همان روز خودم فهمیدم؛شهادتت مبارک جوادم. چند روز بعد، مراسم هفت جواد و چهلم محسن را همزمان در یک مسجد برگزار کردند.
سجده سوم
اصغر، پاورچین پاورچین به سمت حمام رفت. در را بست تا وضو بگیرد، میخواست کسی از خواب بیدار نشود. ناگهان مادر در حمام را باز کرد و گفت: بیا بیرون عزیزم، برو آشپزخانه راحت وضو بگیر. هر شب که تو نماز شب میخوانی من بیدارم. نترس! اگر من بدانم ریا نمیشود. چند روز بعد، اصغر 16 ساله از مادر اجازه گرفت و راهی جبهه شد. مادر دو داغ دیده بود، اما نمیتوانست سد راه سعادتمندی فرزندانش بشود. قرار بود اصغر یک ماه بعد بازگردد، اما حدود 9 ماه از او خبری نشد. مادر هر شب تا صبح دعا میخواند و گریه میکرد: خدایا بلایی سر اصغر کوچکم نیاید! اما پس از 9 ماه، یکی از جبهه آمد و گفت: از اصغر برایتان خبر آوردم. مادر گفت: میدانم! پیکرش را پیدا کردید؟ گفت: بله، همان شب اولی که به جبهه رسید، شهید شد. مادر گفت: شهادتت مبارک اصغرم.
سجده چهارم
رضا پسر فعال و پر جنب و جوشی بود. مادر انگار یک جورهایی دیگری دوستش داشت. به قول قدیمیها، گل سر سبد بچهها بود. رضا، در یکی از عملیاتها مجروح شده بود و دیگر نمیتواست به جبهه برود. عضو رسمی سپاه شده بود و مدام برای پیش برد امور جنگ به ماموریت میرفت. حاج خانم میگوید: پس از همه بچهها، دلم خوش بود به رضا. اصلا قیافهاش را که میدیدم کیف میکردم. مادر با هزار و یک آرزو، دامادش کرد اما مدتی بعد، درست روز عید فطر، رضا هم حین ماموریت دچار سانحه رانندگی شد و رفت به ملاقات برادرانش. حاج خانم وقتی خبر را شنید، گفت: رضا خیلی زرنگ بود، میدانستم که از قافله جا نمیماند. شهادتت مبارک جان مادر!
ما کجا و امالبنین کجا؟
مدام سعی میکند، بغضش را مهار کند، هر از گاهی با گوشه چادر مشکیاش، چشمها را خشک میکند. میگوید: این برای پنجمین بار است که به حج تمتع میآیم. یک بار برای خودم حج را انجام دادم و چهار بار برای چهار فرزند شهیدم. من در قبال فرزندانم از خدا هیچ طلبی ندارم. در همین قبرستان بقیع، حضرت امالبنین دفن است که او هم چهار شهید داد، اما شهیدان این خانم کجا و شهیدان من کجا! همه فرزندان من فدای خاک پای عباس او. از خدا چیزی جز عزت اسلام و ظهور امام عصر را نمیخواهم. آمدهام برای سلامتی رهبر عزیزمان دعا کنم؛ آمدهام برای قبر گمشده فاطمه اشک بریزم که داغ ما کجا و داغهای او کجا.
میگوییم: حاج خانم در قبال این فرزندان شهیدت یک چیز از خدا بخواه!، لبخند میزند و میگوید: تنها یک خواسته دارم. دوست دارم در همین سفر حج، در همین مدینه و مکه، در همین قبرستان بقیع، یک بار چشمم به جمال مهدی فاطمه(س) روشن شود. دوست دارم چند لحظه او را ببینم و بگویم آقا جان! چهار فرزندم شهید شدهاند، اما جان عالمی باید به فدای شما شود. از من این هدیههای کوچک را قبول کن. خدا کند در این سفر به آرزویم برسم. شما هم دعا کنید.
آری! انقلاب اسلامی به برکت چنین مادران و پدران و تربیت فرزندانی مانده است،آنها جان خود یعنی عزیزترین داشته خود را در راه حفظ اسلام و قرآن خالصانه در راه خدا فدا کردند.
برچسب ها:
مادر 4 شهید ،
شهیدان بارفروش ،
مادر شهیدان بارفروش ،
همایش و سایت آخرین ستاره
نوع مطلب :یادواره های شهدای کاشان ،اخبار شهدای کاشان ،همایش آخرین ستاره ، همایش رونمایی و
معرفی کتاب آخرین ستاره اثر ماندگار جانباز
شیمیایی شهید حسین کهتری یادداشتهای روزانه دیده بان لشکر 14 امام حسین(ع) به منظور آشنایی کاربران وب و فضای مجازی
با این شهید بزرگوار و کتابشان
راه اندازی شده است.
حسین كهتری، اهل كاشان، پس از سالها حضور در جبهه جنگ ایران و عراق
به منظور دفاع مقدس از كیان كشور و
بارها زخمی و مصدوم شدن، سرانجام بعلت جراحات
ناشى از بمباران شیمیایى در سن 25 سالگی در بیمارستانی در آلمان به شهادت رسید.
حسین كه در مناطق مختلف جبهه نظیر بانه، مریوان، اهواز، آبادان، خرمشهر و عملیاتهاى والفجر دو و سه و هشت، بیت المقدس و كربلاى پنج، بیشتر به عنوان دیدهبان حضور فعال داشته، خاطرات خود را به مرور مكتوب میكند.
این یادداشتها كه تا چند هفته قبل از شهادت ادامه داشته و خاطرات او را در بر می گیرد بعد از شهادتش در كتابی تحت عنوان «آخرین ستاره» به چاپ رسیده است.

سایتی نیز برای این شهید راه اندازی شده است به همین نام (روی شکل زیر کلیک کنید)
برچسب ها:
آخرین ستاره ،
شهید کهتری ،
شهید حسین کهتری ،
شهدای شیمیایی ،
مراجع: آخرین ستاره ،
انتشار کتاب شهدای گمنام کاشان
نوع مطلب :کتابهای شهیدان کاشان ،شهدای کاشان از نگاه آمار ،اخبار شهدای کاشان ،برچسب ها:
شهدای گمنام کاشان ،
شهید گمنام ،
مراجع: دانلود کتاب ، سازمان رفاهی تفریحی شهرداری کاشان ، جلد کتاب ،
نامگذاری معابر جدید در کاشان به نام شهدا
نوع مطلب :شهدای کاشان از نگاه آمار ،اخبار شهدای کاشان ،
معبر |
نام پیشنهادی |
تقاطع خیابان طالقانی تا بلوار نماز |
چهارراه شهیدان عبدالله زاده |
حد فاصل خیابان پیام تا خیابان بعثت (جنب پارک جوان) |
خیابان شهید مصطفی احمدی روشن |
تقاطع بلوار فاطمیه (در خیابان امام خمینی (ره) و بلوار نماز) |
چهارراه شهیدان زاهدی |
کوچه هامان را به نام شهدا کردیم تا هر وقت نشانی منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم.
مراجع: پورتال ، سازمان رفاهی تفریحی کاشان ،
فرزندان روح الله در آغوش روح الله
کاشان میزبان 96 شهید گمنام
زمان استقبال: پنجشنبه 91/3/11 ساعت 6 بعد از ظهر پس از حرکت به طرف کاشان در مشهد اردهال و زیارت سلطانعلی ابن امام محمد باقر (ع) و محل شهدای گمنام در راوند
مسیر استقبال: میدان امام رضا (ع) - میدان امام حسن (ع) - میدان جهاد
برنامه ها:
پنجشنبه شب: دعای کمیل و مراسم وداع و احیا در جوار پیکر شهیدان در محل میدان جهاد
جمعه: اقامه نماز جماعت صبح و دعای پرفیض ندبه و بدرقه کاروان از مسیر میدان جهاد - میدان معلم - میدان ولیعصر (مدخل) - راوند - بزرگراه امیرکبیر – مشکات
این 96 شهید گلگون کفن در مرحله چهارم تفحص در خاک عراق از مناطق عملیاتی مجنون و فاو کشف و از طریق منطقه مرزی شلمچه به آغوش میهن اسلامی بازگشتهاند. پیکرهای این شهدا در روز 14 خرداد سالگرد ارتحال امام خمینی(ره) در آغوش روح الله آرام میگیرند.
مراجع: تبیان ، خبرگزاری جمهوری اسلامی ، خبرگزاری فارس ، پورتال خبری کاشان ، پورتال خبری کاشان2 ، گزارش حماسه ،
به یاد شهدایی که هنوز می آیند و جانبازانی که گاهی بسیار غریبانه می روند!
نوع مطلب :یادواره های شهدای کاشان ،کتابهای شهیدان کاشان ،اخبار شهدای کاشان ،فراخوان پنجمین جشنواره اینترنتی داستان دفاع مقدس
به گزارش پورتال خبری كاشان مجری و طراح جشنواره اینترنتی داستان دفاع مقدس، در گفت و گو با خبرنگاران با اعلام این خبر اظهار داشت: علاقهمندان تا 17 تیرماه سال جاری مهلت دارند، آثار خود را برای شركت در این جشنواره ارسال كنند. این داستانهای كوتاهِ كوتاه نباید بیش از 27 كلمه باشند.
به گفته وی هر نفر میتواند فقط یك اثر منتشر نشده خود را كه در هیچ جشنوارهای حائز رتبه نشده باشد، به ایمیل جشنواره اینترنتی داستان كوتاهِ كوتاه دفاع مقدس ارسال كند.
نسرین ارتجایی خاطرنشان كرد داستانکها باید در فایل word با قلم Tahoma و اندازه 12 تهیه و به همراه یک قطعه عکس واسكن صفحه اول شناسنامه به نشانیdastanjang@gmail.com ارسال شوند. داستانهای رسیده توسط مجری و طراح جشنواره گزینش و انتخاب میشوند و به ترتیب ارسال آثار با انتشار در وبلاگهای جشنواره، در معرض داوری برخی از منتقدین و نویسندگان مطرح کشور، قرار گیرد و دو نفر از داستان شناسان کشور که سابقه داوری در جایزه های معتبر کشوری را دارند نفرات اول تا سوم و همچنین ۷ داستانكی كه شایسته تقدیر باشند را معرفی می کنند.
نسرین ارتجایی گفت: منتخب داستانكهای منتشر شده در وبلاگهای جشنواره، در قالب كتاب بدون پرداخت هیچ حق التالیفی به چاپ می رسند و در مراسم اختتامیه از این كتاب رونمایی خواهد شد.
وی با اشاره به اینكه، فراخوان پنجمین جشنواره اینترنتی داستان کوتاه کوتاه جنگ، به یاد شهدایی که هنوز می آیند گفت: این جشنواره به احترام ادبیات پایداری و یاد جانبازانی که با درد و جراحت جنگ مبارزه می کنند و گاهی بسیار غریبانه می روند.
مجری و طراح جشنواره اینترنتی داستان دفاع مقدس یاد آورشد: جشنواره اینترنتی داستان کوتاه کوتاه دفاع مقدس، تنها جشنواره بی ستاد کشوری است. این جشنواره کاری است مستقل که وابسته به هیچ نهاد و ارگانی و اداره ای نمی باشد و هزینه آن با وام و هدیه تامین می شود.
برچسب ها:
نسرین ارتجائی ،
جشنواره اینترنتی دفاع مقدس ،
نسرین ارتجایی ،
نسرین ارتجاعی ،
داستان دفاع مقدس ،
داستان کوتاه ،
داستان جنگ ،
مراجع: جشنواره اینترنتی داستان کوتاه کوتاه جنگ ، سومین جشنواره اینترنتی ، پورتال خبری کاشان ، جام ،

سعید، در 21 اسفند 1363 در شرق دجله به شهادت رسید. جنازه محمد (برادر سعید) ده سال بعد از شهادتش باز آمد و ده سال بعد از شهادت سعید نیز استخوانهای پهلوان كوچولوی كشور بر دوش دوستان و آشنایان رفت تا در ورزشگاه شهیدان طوقانی، در كاشان به خاك سپرده شود.
شهید سعید طوقانی
متولد: فروردین 1348 ـ تهران
به لحاظ این كه پدرش حاج اكبر، از ورزشكاران
باستانی بنام تهران بود، در سن چهار، پنج سالگی به این ورزش علاقمند شد و به
همراه پدر و برادران بزرگترش كه آنان نیز ار جمله ی ورزش
كاران بودند، در زورخانه حضور پیدا می كرد.
علاقه ی زیاد او به این ورزش، باعث شد تا در این زمینه، رشد بسیاری
كند و
با ارائه نمایش های زیبا، همگان را متحیر سازد. در سن هفت سالگی در
مراسمی ـ
سال 1356 ـ توانست تنها در عرض 3 دقیقه، 300 دور، به دور خود بچرخد و
با اجرای
حركات منحصر به فرد، بازوبند پهلوانی كشور را، از آن خود سازد. از آن روز
به بعد، پوسترها و تصاویری با عنوان «پهلوان كوچولوی كشور، سعید طوقانی»
زینت بخش زورخانه ها و نشریات ورزشی شد.
بهانه
با شروع تجاوز بعثی عراق به ایران، در مهرماه سال 1359، با وجودی كه
سن و سال
چندانی نداشت، برای رفتن به جبهه اصرار می كرد. چرا كه نمی توانست بماند
و شاهد باشد كه برادران بزرگترش علی، محمد و حمید به جبهه بروند و او در
خانه باشد.
مجروحیت علی و به دنبال آن، مفقود شدن محمد در عملیات والفجر یك، در
بهار سال
62، تصمیم سعید را برای این كه جای برادرانش را در جبهه های دفاع از دین
و شرف پر كند؛ دو چندان كرد. سرانجام با اصرار فراوان، توانست همراه پدرش
و گروهی از ورزش كاران باستانی، برای اجرای ورزش، برای رزمندگان اسلام،
راهی جبهه شود. ولی خود به خوبی می دانست كه این همه، فقط بهانه ای است
برای حضور در صفوف رزمندگان و بس.
چهار میل
به مناسبت عید سعید فطر، تداركات گردان، برنامه جشنی را ترتیب داد. جشن،
در محوطه
ی باز جلوی گردان 3 برگزار شد. كل برنامه را ورزش باستانی تشكیل می داد.
در حسینیه، آنهایی كه می خواستند ورزش كنند، در حال بستن لنگ بودند.
یكی از
سربازها كه با سابقه ی سعید آشنایی نداشت، با تمسخر، رو به بغل دستی اش گفت:
این بچه كیه كه می خواد بیاد تو گود؟ مگه كودكستانه؟! به سعید برخورد، اما
چهره اش نشان می داد كه ناراحت نشده، لنگ را به دست گرفت و به طرف سرباز
رفت. گفت: می بخشین برادر، می تونی برام ببندیش؟ سرباز لبخند تمسخر آمیز
دیگری زد و رو به دوستش گفت: بفرما! دیدی گفتم بلد نیست. لنگ را دور كمرش
بست. چه قدر زیبا شد.
با آن پیراهن گرمكن كرم رنگ و شلوار نظامی كه به دور آن، لنگ قرمز
بسته بود.
یكی از سربازها ضرب را به دست گرفت و شروع كرد به نواختن. عباس كه به احترام
او جلو نرفته بود شاكی شد و گفت: ای بابا، این كه داره بابا كرم می زنه؟
جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع كرد به نواختن ... نوبت به سعید رسید شروع كرد به چرخیدن، در حین
چرخیدن پیراهنش را از تن درآورد و بر زمین انداخت.
چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و در حال چرخیدن پیراهن را از
زمین برداشت و به تن كرد چشمان همه از حدقه درآمده بود.
سعید پس از چرخ، چهار میل كوچك كه با رنگهای قرمز و آبی راه راه شده
بودند
را به هوا انداخت و دوباره گرفت، بی آنكه نگاهش به آنها باشد، از
جلو پرت
می كرد و از پشت می گرفت. از پشت پرت می كرد دولا می شد و…
سربازی كه لنگ را برای سعید بسته بود، مات و مبهوت به او نگاه می كرد.
روحی كه جا ماند
در بازگشت از جبهه، اگر چه جسمش به خانه بازگشت و ظاهراً در كلاس درس
بود، ولی
روحش در جبهه ها جا مانده بود و همان شد كه آن قدر اصرار ورزید و با دستكاری
شناسنامه ی خود و بالا بردن سنش، توانست در بهار سال 1363 راهی جبهه
شود.
زورخانه
سعید، با حضور در پادگان دوكوهه، به همراه شهید عباس دائم
الحضور توانست رزمندگان را به ورزش باستانی جذب كند و با بهره
گیری از كمترین امكانات، زورخانه ای در اردوگاه بر پا كند كه بعد از شهادت
او نیز، ورزش باستانی در جبهه ها، از جایگاه ویژه ای برخوردار بود.
حضور در كنار رزمندگان گردان میثم لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در
عملیات
بدر، در زمستان سال 1363، به قدری برای او مهم بود كه با وجود بیماری
شدید،
از بیمارستان شهید كلانتری اندیمشك خود را به قافله ی رزمندگان رساند
و توانست
به عنوان پیك و پیام رسان فرمانده، در عملیات حضور پیدا كند.
رو به آسمان
شامگاه بیست و یكمین روز اسفند ماه، در شرق دجله صفوف رزمندگان می
رفتند
تا سینه خصم را بشكافند و سعی با وجود ناراحتی جسمی دلیرانه و
دلسوزانه
مسئولیت خود را به انجام می رساند كه به ناگاه دوستانش متوجه شدند،
سعید از
ستون نیروها جدا شده است.
فرمانده گروهان به سمت او دوید و آرام گفت: « سعید، سعید، چی شده؟ » ولی سعید
فقط سرش را به طرف بالا تكان داد كه مثلاً مسئله خاصی نیست.
خوب كه از نیروها دور شد، زانو زد روی زمین و بعد با صورت خورد زمین ،فرمانده
به او نزدیك شد و سریع دست انداخت روی شانه ی سعید و رویش را برگرداند.
الله اكبر، الله اكبر، اصابت گلوله های دوشكا به شكم سعید باعث شده
بود روده
هایش بیرون بریزد. سعید با دست جلوی آن را گرفته تا نیروها متوجه نشوند.
می دانست كه بچه ها خیلی دوستش دارند و شهادت او شاید عاملی در تأخیر
آنها باشد.
سعید غریبانه در میان دشت زانو بر زمین زد و رو به آسمان شتافت.
منبع: كتاب سیزده ساله ها، نوشته هادی شیرازی، ص
برچسب ها:
پهلوان شهید ،
شهید ورزشکار ،
سعید طوقانی ،
مراجع: بیوگرافی و کلیپی از پهلوان شهید سعید طوقانی ، به سوی ظهور ، شهید طوقانی و شهید هادی ،
فاطمه کاشانی همسر شهید احمدیروشن: دشمن سخت در اشتباه است.
نوع مطلب :اخبار شهدای کاشان ،فاطمه کاشانی در حاشیه دیدار با خانواده شهید قشقایی همراه شهید مصطفی احمدیروشن که در حادثه تروریستی روز گذشته به شهادت رسید، در گفتوگو با خبرنگار فارس در جنوب استان تهران خطاب به سران استکبار جهانی عنوان کرد: همسرم زمانی که دوست و همکار شهیدش که توسط دشمنان انقلاب اسلامی در حادثه تروریستی دیگری به فیض شهادت نائل آمد، دور کاریش بیشتر و تندتر شد و بدانند هرچه فرزندان ایران اسلامی را به شهادت برسانند غیرت همکاران و دوستانشان بیشتر میشود و زمانی که غیرت اینها بیشتر شود پیشرفت کشور بیشتر میشود و بنابراین آنها دارند برعکس عمل میکنند.
همسر شهید احمدیروشن تصریح کرد: شهید احمدیروشن نیز به همین نحو بود و چه کارهای بزرگی کرد که بعدها مشخص میشود و حتی من که همسرش هستم نمیدانم.
وی در ادامه خاطرنشان کرد: ایشان هیچ وقت نمیگفت من آدم مهمی هستم و همیشه میگفت اگر کاری میکنم به خاطر مملکتم است و جوانهای ما اگر هیچ چیزی هم نداشته باشند اما غیرتمند هستند.
کاشانی با اشاره به اهمیت هستهای بودن ایران اسلامی، تاکید کرد: اگر ما انرژی هستهای نداشتیم، پیشرفت نداشتیم و دشمن بارها و بارها به خودش اجازه میداد به کشور ما حمله کند و جوانان غیرتمند ایران اسلامی باید مراقب کشورشان باشند و نگذارند خون شهدا پایمان شود که مطمئنا نمیشود.
همسر شهید احمدیروشن در ارتباط با ارتباط همسرش با شهید رضا قشقایی عنوان کرد: شهید قشقایی نخست دوست همسرم بود و بعد راننده ایشان بود.
وی ادامه داد: وظیفه ما است برای دیدن از خانواده ایشان به منزلشان بیاییم و این کمترین کاری است که ما میتوانیم انجام دهیم که از ما راضی باشند.
کاشانی در ارتباط با این حادثه تروریستی اظهار کرد: فرد وطنفروشی که این کار را کرده مطمئن هستم از دیروز تا حالا نخوابیده است و هرگز خواب آرامی نخواهد کرد.
وی خطاب به فردی که عامل دشمن بوده و دست به این ترور زده است، گفت: روزشمار مرگت فرا رسیده و در اضطراب بمان و بهزودی از آنجایی که فکرش را نمیکنی دستگیر شده و با خفت و خواری در این دنیا و ذلت در آن دنیا همراه هستی. همسر من را به بهشت میبرند و تو را به قعر جهنم؛ اگر به این وعدههای خدا اعتقاد داری و اگر هم اعتقاد نداری که اوضاعت خیلی وخیمتر از این حرفها است.
خانواده شهید مصطفی احمدی روشن به منظور ابراز همدردی با خانواده شهید قشقایی که وی نیز روز گذشته و ساعاتی پس از انفجار به علت شدت جراحات وارده به شهادت رسیده بود، با حضور در بیت این شهید در ابن بابویه شهرری با خانواده شهید قشقایی دیدار کردند.
در این دیدار رحیم احمدیروشن و صدیقه سالاریان پدر و مادر و همچنین فاطمه کاشانی همسر شهید مصطفی احمدی روشن حضور داشتند و شهادت شهید قشقایی را به این خانواده تبریک و تسلیت گفتند.
صبح روز
چهارشنبه در اثر انفجار یک بمب مغناطیسی در خیابان شهید داود گل نبی تهران
مصطفی احمدی روشن یکی از اساتید دانشگاه شریف و همراهش رضا قشقایی به فیض
شهادت نائل آمدند.
سخنرانی پدر شهید مصطفی احمدی روشن، شگفت حاضران را برانگیخت. او دقایقی در مراسم بزرگداشت فرزندش که امشب در مسجد صادقیه کاشان برگزار شد به ایراد سخنرانی پرداخت. شاید انتظار نمیرفت او به همراه خانواده راه دوری را به خود هموار سازند و در این جلسه به خوبی و روانی و مسلط صحبت کند و بگوید به من تسلیت نگویید.
به من تسلیت نگویید چرا که قلمِ عالم بالاتر از خون شهید است ولی پسرم هم عالم بود و هم شهید شد. مصطفی برای سربلندی وطنش تلاش کرد و خط قرمز او تنها ولایت فقیه و رهبری بود. من او را از دست ندادم چرا که مصطفیهای بسیاری در این جمعیت حاضر و ایران اسلامی میبینم و امیدوارم لیاقت پدری آنها را داشته باشم.
به نظر مهمترین نقطه برجسته این جلسه بزرگداشت، سخنان و سخنرانی زیبای این پدر شهید بود. او آنچنان محکم و استوار سخن گفت که همگان را به تحسین واداشت.
برچسب ها:
شهید احمدی روشن ،
همسر شهید احمدی روشن ،
مصطفی احمدی روشن ،
شهید رضا قشقایی ،
شهدای هسته ای ،
مراجع: کاشان حامی ، خبرگزاری جمهوری اسلامی ، کاشان نیوز ،