حاج آقا ماشاالله باغ میرانی (پدر سه شهید و آزاده باغ میرانی)
روز یکشنبه 5 خرداد 92 در گذشت.
روز یکشنبه 5 خرداد 92 در گذشت.
تشییع پیکر آن مرحوم:
دوشنبه 6 خردادماه ساعت 10 صبح از سپاه کاشان به طرف دارالسلام گلابچی
مجلش ترحیم:
دوشنبه 6 خرداد ماه ساعت 17:30 تا 19 عصر، مسجد قائمیه کاشان، خیابان امام خمینی (ره)
مجلش هفتم:
جمعه 10 خردادماه ساعت 17:30 تا 19 عصر، مسجد قائمیه کاشان، خیابان امام خمینی (ره)
نام: حاج ماشاءالله
نام خانوادگی: باغمیرانی (پدرمعظم شهیدان؛ محمد، حسین و علیاصغر و آزاده علیاكبر)
نوع ایثارگر: والدین شهدا
متولد 1302 است. پدرش دامدار بود و آنقدر خوشزبان بود كه او را عباس شیرینزبان میگفتند. هنگام اذان كه میشد، هرجا كه بود با صدای بلند اذان میگفت و همه را به نماز فرا میخواند. این عادتش به پسرهایش سرایت كرد و هنوز هم ماشاءالله هنگام اذان، هرجا كه باشد، اذان میگوید.
باغمیرانیها از طایفه بنیاسد هستند. طایفهای كه امامحسین(ع) و صحابهاش را بهخاك سپردند و سپس راهی ایران شدند و در «باغمیران» كه از روستاهای همجوار مورچهخورت اصفهان است، سكنی گزیدند. افتخار آنان این است كه روزگاری پدرانشان خدمتی به شهدای عاشورا كردهاند. این خاندان از حدود صد سال قبل به كاشان مهاجرت كردند و همچنان در آنجا زندگی میكنند.
ـ هنوز هم بین مردم ما، یك روح مذهبی حاكم است. كار میكنند. زندگی خود را دارند، اما علاقهشان به اهلبیت یك جور خاصی است. مثلاً خود من چوبدارم. گوسفند خرید و فروش میكنم و زیلوبافی را از بچگی یاد گرفتهام و هنوز هم ادامه میدهم. معمولاً هم یكی از پسرانم در این كار، همراه من است و كمكم میكند. اكثر بافتههای ما زیلوهای مسجد است كه معمولاً به آن زیلوی خطدار میگوییم؛ یعنی در حاشیهی آن، اسم مسجد را همراه با سال قمری میبافیم و بنا به تقاضای سفارشدهنده، مثلاً مینویسم؛
سنهی 1385 زیلویی را با پنج نفر دیگر بافتیم و وقف مسجد حضرت رسول(ص) كردیم تا از مسجد خارج نشود، مگر برای تطهیر.
ماشاءالله كودكی پررنجی داشت. پدرش به دلیل تنگی معیشت، نمیتوانست شهریهی مكتبخانه را كه ماهی دو ریال بود،بدهد و او به ناچار از هشت سالگی كنار دست مادر نشست و زیلوبافی آموخت. مادرشهم زنی عفیفه و مذهبی بود. او هنگام آموزش زیلوبافی، روضه میخواندو بر مصائب ائمه اشك میریخت.شاید همین رفتار او بودكه عشق به ولایت و ائمه را در قلب ماشاءالله ایجاد كرد.بهگونهایكه همه بافتههایش برای مسجد بود.
ـ شصت سال زیلو بافتم. همه سی سال كار می كنند و بازنشسته می شوند. من دو تا سی سال را فقط زیلو بافته ام و كار كرده ام.
به دلیل اینكه نمیخواست خدمت سربازی را زیر لوای حكومت پهلوی انجام دهد، از رفتن به خدمت نظام وظیفه میگریخت.
وقتی ازدواج كرد، او را برای سربازی فرا خواندند و باز هم نرفت تا اینكه او را به اجبار بردند و مدتی بعد، معاف شد. همان وقتها بود كه پدرش مبتلا به بیماری شد. او را به تهران آوردند تا مداوا شود كه نشد و فوت كرد و او را در قبرستان «مسگرآباد» بهخاك سپردند.
ماشاءالله همزمان با چوبداری و زیلوبافی در جلسات مذهبی و سیاسی مسجد هم شركت میكرد. بعد از هر نماز، گروهی از جوانان گرد هم مینشستند و با پیشنماز، از اوضاع اجتماعی و سیاسی كشور سخن میگفتند و او اندك اندك با نام خمینی و عقاید و افكارش آشنا شد.
ـ قبل از تبعید امام(ره) در قم با ایشان آشنا شدم. هر بار كه میرفتیم قم به زیارت، سری به ایشان میزدیم. پشتسر آقا نماز میخواندیم. پای صحبتهای ایشان مینشستیم و استفاده میكردیم. بعدها كه انقلاب پیروز شد، همسرم بچهها را برای زیارت حضرت معصومه(س) میبرد قم.
بعد به گوشهای كه حضرت امام(ره) درس میداد، میرفتند و ساعتها منتظر میماندند تا موقع خروج امام از فیضیه، بچهها آقا را ببینند و اگر بشود، بروند نزدیك و آقا دستی به سر آنها بكشد. شاید همین عشق و علاقهی من و همسرم بود كه باعث شد پسرانم مومن و متعهد بار بیایند و بعدها راهی جبهه شوند.
سه پسر ماشاءالله در منطقهای جنگی شهید شدند و پسر دیگرش علیاكبر در عملیات رمضان در روز سیویكم تیر 1361 به اسارت عراقیها درآمد. عصای دستش فقط یك پسر مانده بود كه او هم گاهی تنهایش میگذاشت و روانهی جبهه میشد. او خبر اسارت پسر را از رادیو عراق شنید. اول باور نمیكرد، اما دیدار او صورت نگرفت و پسر برنگشت، دانست كه خبر راست بوده است. چهار ماه بعد اولین نامهی علیاكبر رسید و «ماشاءالله» همچون «یعقوب(ع)» از دوری او اشك میریخت.
آنقدر برای دیدارش اشتیاق داشت كه پس از آزادی علیاكبر، اتفاق عجیبی افتاد:
ـ وقتی برگشت، به محض اینكه دیدمش، اشك به چشمهایم فشار آورد. رگ یكی از چشم هام پاره شد و كاملاً نابینا شدم.
او هیچ گاه بر شهادت پسرانش بیتابی نكرد. وقتی پیكر هر سه پسرش را آوردند، به دیدار آنها نرفت و گفت: «من پسرانم را در راه خدا دادهام. نمیخواهم بالای سر كشتهی راه خدا اشك بریزم و اجرم را ضایع كنم.»
جلسه شورای اداری شهرستان کاشان در سال 1387 شاهد مراسم ویژه و غرورآفرین اهدای نشان ایثار توسط مرتضی تمدن مشاور رییسجمهوری به پدر شهدای والامقام باغمیرانی بود . در این مراسم كه با حضور مرتضی تمدن مشاور رییسجمهوری، حاجی فرمانداركاشان، معقولی رییس بنیاد شهید و دیگر مسئولین ادارات و نهادهای دولتی برگزار شد فرماندار كاشان نیز به نشانه احترام و تكریم بر پیشانی پدر شهدای والامقام باغمیرانی بوسه زد.
رییس جمهور نیز پیش از این از پدر شهدای باغمیرانی تجلیل بعمل آورده بود.
نام خانوادگی: باغمیرانی (پدرمعظم شهیدان؛ محمد، حسین و علیاصغر و آزاده علیاكبر)
نوع ایثارگر: والدین شهدا
متولد 1302 است. پدرش دامدار بود و آنقدر خوشزبان بود كه او را عباس شیرینزبان میگفتند. هنگام اذان كه میشد، هرجا كه بود با صدای بلند اذان میگفت و همه را به نماز فرا میخواند. این عادتش به پسرهایش سرایت كرد و هنوز هم ماشاءالله هنگام اذان، هرجا كه باشد، اذان میگوید.
باغمیرانیها از طایفه بنیاسد هستند. طایفهای كه امامحسین(ع) و صحابهاش را بهخاك سپردند و سپس راهی ایران شدند و در «باغمیران» كه از روستاهای همجوار مورچهخورت اصفهان است، سكنی گزیدند. افتخار آنان این است كه روزگاری پدرانشان خدمتی به شهدای عاشورا كردهاند. این خاندان از حدود صد سال قبل به كاشان مهاجرت كردند و همچنان در آنجا زندگی میكنند.
ـ هنوز هم بین مردم ما، یك روح مذهبی حاكم است. كار میكنند. زندگی خود را دارند، اما علاقهشان به اهلبیت یك جور خاصی است. مثلاً خود من چوبدارم. گوسفند خرید و فروش میكنم و زیلوبافی را از بچگی یاد گرفتهام و هنوز هم ادامه میدهم. معمولاً هم یكی از پسرانم در این كار، همراه من است و كمكم میكند. اكثر بافتههای ما زیلوهای مسجد است كه معمولاً به آن زیلوی خطدار میگوییم؛ یعنی در حاشیهی آن، اسم مسجد را همراه با سال قمری میبافیم و بنا به تقاضای سفارشدهنده، مثلاً مینویسم؛
سنهی 1385 زیلویی را با پنج نفر دیگر بافتیم و وقف مسجد حضرت رسول(ص) كردیم تا از مسجد خارج نشود، مگر برای تطهیر.
ماشاءالله كودكی پررنجی داشت. پدرش به دلیل تنگی معیشت، نمیتوانست شهریهی مكتبخانه را كه ماهی دو ریال بود،بدهد و او به ناچار از هشت سالگی كنار دست مادر نشست و زیلوبافی آموخت. مادرشهم زنی عفیفه و مذهبی بود. او هنگام آموزش زیلوبافی، روضه میخواندو بر مصائب ائمه اشك میریخت.شاید همین رفتار او بودكه عشق به ولایت و ائمه را در قلب ماشاءالله ایجاد كرد.بهگونهایكه همه بافتههایش برای مسجد بود.
ـ شصت سال زیلو بافتم. همه سی سال كار می كنند و بازنشسته می شوند. من دو تا سی سال را فقط زیلو بافته ام و كار كرده ام.
به دلیل اینكه نمیخواست خدمت سربازی را زیر لوای حكومت پهلوی انجام دهد، از رفتن به خدمت نظام وظیفه میگریخت.
وقتی ازدواج كرد، او را برای سربازی فرا خواندند و باز هم نرفت تا اینكه او را به اجبار بردند و مدتی بعد، معاف شد. همان وقتها بود كه پدرش مبتلا به بیماری شد. او را به تهران آوردند تا مداوا شود كه نشد و فوت كرد و او را در قبرستان «مسگرآباد» بهخاك سپردند.
ماشاءالله همزمان با چوبداری و زیلوبافی در جلسات مذهبی و سیاسی مسجد هم شركت میكرد. بعد از هر نماز، گروهی از جوانان گرد هم مینشستند و با پیشنماز، از اوضاع اجتماعی و سیاسی كشور سخن میگفتند و او اندك اندك با نام خمینی و عقاید و افكارش آشنا شد.
ـ قبل از تبعید امام(ره) در قم با ایشان آشنا شدم. هر بار كه میرفتیم قم به زیارت، سری به ایشان میزدیم. پشتسر آقا نماز میخواندیم. پای صحبتهای ایشان مینشستیم و استفاده میكردیم. بعدها كه انقلاب پیروز شد، همسرم بچهها را برای زیارت حضرت معصومه(س) میبرد قم.
بعد به گوشهای كه حضرت امام(ره) درس میداد، میرفتند و ساعتها منتظر میماندند تا موقع خروج امام از فیضیه، بچهها آقا را ببینند و اگر بشود، بروند نزدیك و آقا دستی به سر آنها بكشد. شاید همین عشق و علاقهی من و همسرم بود كه باعث شد پسرانم مومن و متعهد بار بیایند و بعدها راهی جبهه شوند.
سه پسر ماشاءالله در منطقهای جنگی شهید شدند و پسر دیگرش علیاكبر در عملیات رمضان در روز سیویكم تیر 1361 به اسارت عراقیها درآمد. عصای دستش فقط یك پسر مانده بود كه او هم گاهی تنهایش میگذاشت و روانهی جبهه میشد. او خبر اسارت پسر را از رادیو عراق شنید. اول باور نمیكرد، اما دیدار او صورت نگرفت و پسر برنگشت، دانست كه خبر راست بوده است. چهار ماه بعد اولین نامهی علیاكبر رسید و «ماشاءالله» همچون «یعقوب(ع)» از دوری او اشك میریخت.
آنقدر برای دیدارش اشتیاق داشت كه پس از آزادی علیاكبر، اتفاق عجیبی افتاد:
ـ وقتی برگشت، به محض اینكه دیدمش، اشك به چشمهایم فشار آورد. رگ یكی از چشم هام پاره شد و كاملاً نابینا شدم.
او هیچ گاه بر شهادت پسرانش بیتابی نكرد. وقتی پیكر هر سه پسرش را آوردند، به دیدار آنها نرفت و گفت: «من پسرانم را در راه خدا دادهام. نمیخواهم بالای سر كشتهی راه خدا اشك بریزم و اجرم را ضایع كنم.»
--------------------------------
نشان ایثار توسط مشاوررییس جمهور بر سینه پدر شهید باغمیرانی جلسه شورای اداری شهرستان کاشان در سال 1387 شاهد مراسم ویژه و غرورآفرین اهدای نشان ایثار توسط مرتضی تمدن مشاور رییسجمهوری به پدر شهدای والامقام باغمیرانی بود . در این مراسم كه با حضور مرتضی تمدن مشاور رییسجمهوری، حاجی فرمانداركاشان، معقولی رییس بنیاد شهید و دیگر مسئولین ادارات و نهادهای دولتی برگزار شد فرماندار كاشان نیز به نشانه احترام و تكریم بر پیشانی پدر شهدای والامقام باغمیرانی بوسه زد.
رییس جمهور نیز پیش از این از پدر شهدای باغمیرانی تجلیل بعمل آورده بود.
فرازی از وصیت نامه شهید حاج حسین باغ میرانی:
ای کسانیکه از این مکان می گذرید بروید اسلام را مطالعه کنید وقتی شناخت پیدا کردید برای دفاع به پاخیزید و به گفته ولایت فقیه زمانتان، مال و جان را فدای اسلام کنید.ردیف | نام | نام خانودگی | نام پدر |
محمد | باغمیرانی | ماشاالله | |
حسین | باغمیرانی | ماشاالله | |
علی اصغر | باغمیرانی | ماشاالله |
برچسب ها:
شهیدان باغ میرانی ،
شهید محمد باغ میرانی ،
شهید حسین باغ میرانی ،
شهید علی اصغر باغ میرانی ،
حاج آقا ماشاالله باغ میرانی ،
مراجع: دارالسلام ، ناظمی ، مادری برای هشت شهید ،